Monday, May 15, 2017

Controlling Crowds

امشب دلم خواست بنویسم. نه که تمام این مدت ننوشته باشم، اما همه یا پراکنده‌گویی‌های مختصر بوده یا خزعبلات حقوقی و البته هیچ‌کدام اینجا نبوده. امشب هم همان افکار پراکنده بودند که تصمیم بر نوشته‌شدن گرفتند اما این بار با لحن وبلاگی در ذهنم طنین انداختند؛ لحنی که مدت‌ها بود اینجا منعکس نشده بود. لحن افکار این روزها، یا تک‌جمله‌های کپشنی‌است یا مکالمه‌های جدالی و هرآنچه که روزگاری شیرینی زنده ماندن بود، حالا دیگر دفن شده زیر آوار اجتماع و زندگی از نوع قراردادی‌اش.
 البته که قصد نالیدن ندارم و این نوع زندگی هم هرچند کسل‌کننده و بی‌خلاقیت، نظم‌ و برنامه‌ریزی لذت‌بخشی دارد، اما همین که می‌بینم در حین نوشتن صدایی در پس‌زمینه‌ی ذهنم با سرزنش می‌گوید: «داری ناله می‌کنی!» و بلافاصله بعدش خود را ملزم می‌کنم که بنویسم قصد نالیدن ندارم، خود اوج تلخی این دنیا را نشانم می‌دهد. دنیایی که حتی در هنگام یادداشت نوشتن برای خود، خود را قضاوت می‌کنم. دنیایی که تظاهر عادت شده، دنیایی که خود اولین پایمال‌کنندگان آزادی خودیم، دنیایی پر از زندان‌های ذهنی که هرگونه خلاقیتی را خشک و خاکستری کرده. آخ که چقدر دلم برای این خلاقیت تنگ شده. برای آن رویاها و طرح‌ها و ایده‌ها. آن جادویی که واقع‌گرایی جایش را گرفت. من چندان عوض نشدم، تقریباً همانم که بودم. هنوز کتاب می‌خوانم و زیاد می‌نویسم و بددهنم. هنوز داستان‌های فانتزی دوست دارم و انیمه می‌بینم. هنوز یک الیتیستم و تا حد امکان از آدم‌ها دوری می‌کنم. هنوز بی‌اعتقادم و مشکوکم؛ اما دیگر جادو ندارم، دیگر از تاریکی نمی‌ترسم، دیگر داستان نمی‌نویسم، دیگر کمال‌گرا نیستم، دیگر هنگام موزیک گوش دادن مور مور نمی‌شوم، دیگر به رنگ کلمات توجهی نمی‌کنم، دیگر اعداد برایم شخصیت ندارند، دیگر چراغ‌های شهر چشمانم را نمی‌دزدند‌. واقعیت مرا بلعیده و من با برنامه‌ریزی لحظه به لحظه‌ی این واقعیت، هرچه بیشتر به او اجازه‌ی تسلط می‌دهم. آرزویم گریز است اما دیگر خوب می‌دانم که نه تنها گریز بلکه هیچ اقدام دیگری، به ورا، منتهی نمی‌شود پس همین‌جا در همین روزهای خاکستری می‌مانم و خود را قانع می‌کنم که حالا که واقعیت را انتخاب کرده‌ام، پس باید واقعیتم را شکوه‌مند بسازم؛ می‌دانم هرگز جادویی نخواهد بود، اما شکوه‌مند شاید. البته که خوب می‌دانم این هم توجیهی دیگر است اما آن‌چنان غرق در زندگی عادی و عادی بودن شده‌ام که دیگر ناامیدی بلد نیستم. جامعه برای من یک سم مهلک بود. آن زمان که به ناچار پا بدان گذاشتم، چیزی جز مشکی نمی‌پوشیدم و می‌دانستم که از درون سرشارم از رنگ. حالا دیگر همه رنگی می‌پوشم اما تنها رنگی که در خود حس می‌کنم، خاکستری است. جامعه برایم یک اکسیر مریض بود که شادی‌ و ناراحتی‌، عشق و نفرت و امید و ناامیدی‌ام را گرفت و تبدیلم کرد به عنصری مفید برای اجتماع. من یک شهروند مفیدم، من در مسیر آماده‌سازی خود برای فایده‌رسانی بیشترم. من، من گریزان از جامعه، من مضطرب از انسان بودن، من همیشه تنها، حالا عضوی‌ام در هرآنچه آزارم می‌دهد و در تقلایم برای بقا و ارتقای جهانی که از آن بیزارم. این است آنچه جامعه با من کرد؛ چه خوب کرد و البته چه بد کرد. 
خیلی پراکنده گفتم و خیلی ساده‌تر و واضح‌تر از آنچه سبک من است، نوشتم. حالا که یک دور خواندمش، متوجه شدم جامعه‌پسند نوشتم. افسوس. افسوس بدون علامت تعجب. اگر روزی بتوانم حد وسط واقعیت بیرون و جادوی درونم را پیدا کنم، آن روز می‌توانم بگویم خوشبختم. اما افسوس که جوانی در گذر است و خوشبختی نه چندان نزدیک.

پی‌نوشت: کل فونت و پاراگراف‌ها و خطوط بلاگ به هم ریخته و من حال درست کردن ندارم؛ این است پیری.

پی پی‌نوشت: پست‌های قدیمی را خواندم، الان به نظرم شرم‌آور بودند؛ این است پیری.

Monday, March 09, 2015

Zombie Ritual!

نمی‌دانم کدامشان کثیف‌تر است. نگاه‌هایشان، سیاهی‌شان، هوای پر از نفس‌هایشان و یا کلاً وجودشان که این‌گونه، در این باتلاق سیاه و تنگ جا داده‌شده‌است.
در کنارشان، در این باتلاق، به‌سختی قدم می‌زنم. غرق در سیاهی، فقط حرکات مارمولک‌وار چشمانشان را می‌بینم. سریع می‌چرخند، لحظه‌ای میخ‌کوبانه توقف می‌کنند و بعد باز می‌چرخند، در جست‌وجو برای منظره‌ای که خود را به آن بند کنند.
در این سیاهی عمیق، این حرکات بی‌قرار، سرم را گیج می‌کند و هر لحظه احساس می‌کنم سیاهی زیر پایم خالی شده‌است و در سقوطی بی‌پایان، به سوی اعماق تاریک‌تر باتلاقشان، کشیده میشوم.
نمی‌دانم چطور چشم‌ها را نبینم و از این بدتر، نمی‌دانم چطور چشمانم را ببندم. سیاهی همه‌چیز را در خود فرو برده، جز این مردمک‌های گریزان را که در دریایی سفید، غوطه‌ور، تا ابد زندانی‌اند.
و من تنها، با انزجار، در ورطه‌ی سقوطی همگانی، کنارشان قدم می‌زنم.

Sunday, February 22, 2015

این بار چنگ نمی‌زنند، زهر می‌ریزند!

افکار، خود را به دیواره‌ی متلاشی‌شده‌ی ذهنم می‌کوبند. رهایم نمی‌کنند، چرا که رهایشان نمی‌کنم. غلغله‌ای‌ست، غلغله‌ای که روزبه‌روز بی‌قرارتر و لرزان‌تر می‌شود. ارتعاش‌شان به دستانم می‌رسد. افکار متزلزل، دستان لرزان، چشمان نمکین، همه از این ذهن افسارگسیخته. گویی در سراپرده‌اش، هیچ چیز حق آسودگی ندارد. همه در بی‌قراری‌اند، هزاران موجودی که در آن لانه کرده‌اند، عاری از آرامش، پر از دغدغه‌های خُرد، پر از اهمیت دادن‌های بی‌معنا. چرا؟! چرا رهایم نمی‌کنید، موجودات لعنتی؟! این دیوهای ضعیف، این سیاهی‌های کوچک، لشکری از خُردترین و حقیرترین افکار، دست به دست هم داده‌اند و سنگ پرتاب می‌کنند به باروهای دیگر فرسوده‌ی قلعه‌ی ذهنم. چرا نمی‌توانم دفاع کنم؟ چرا به آنها اجازه می‌دهم این‌گونه متحد، مرا از پا درآورند؟ چرا؟! از من نیستند. چرا اهمیت میدهم؟ چرا مال من شدند وقتی از من نیستند؟؟!!

دلم یخبندان می‌خواهد، یخبندانی در ذهنم. یخبندانی که احساس را منجمد کند، موجودات را نقش زمین کند و چیزی جز نقاشیِ محو روی دیوار سیاه غار کوهستانی، از افکارم باقی نگذازد. اما هیچ خبری از یخبندان نیست. آنچه هست مردابی‌ست پر از زهر مهلک نیش اوهام. سم سبز رنگ و چندش‌ناک و لزج افکاز مزاحم. 
رهایی میخواهم... رهایی...

Thursday, August 14, 2014

Thoughts, Choices & My return to writing!

 
زمان زیادی می‌گذرد از آخرین باری که رشته‌ی افکارم را روی کاغذ ریخته‌ام. حالا بعد از این همه مدت، انگار سخت و خشک‌ شده‌اند و از جا کنده نمی‌شوند. انگار فراموش کرده‌ام که چطور می‌نوشتم، با چه لحنی یا چه سبکی. به‌هرحال، می‌دانم که دوباره روان کردنِ کلماتم، کار ناممکنی نیست و فقط کمی تمرین پیوسته، حالشان می‌آورد. به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم شروع کنم، حتی اگر موضوعی ندارم و جمله‌هایم قالب بسته‌اند. خلاصه، فعلاً می‌نویسم که نوشته باشم، بدون هدف خاصی و صرفاً از برای شکاندن یخِ کلمات.

از اوضاع و احوال خودم بگویم، چون حس می‌کنم از خود نوشتن، آسان‌ترین و راحت‌ترین راه برای یک شروعِ دوباره است. در این مدت زمانی که گذشته، اتفاقات عجیب‌ و غریب یا قابل ملاحظه‌ای در زندگی‌ام نیفتاده، ولی شمار اتفاقاتی که در درون خودم و زندگی مجازی گنجیده در عقلم به وقوع پیوسته، بسیار زیاد است. یک‌سری طوفان‌های درونی و خود درگیری‌ها و دوگانگی‌ها بود که آمد و سخت دنیای افکارم را آشفته کرد. مرا آدمی کرد وارونه با توهمات و احساسات و اندیشه‌های درهم‌برهم و دیوانه که به راحتی می‌توانم نام بحران را برایشان انتخاب کنم. فکر می‌کردم دیگر راه رهایی نیست و این بحران، به کلی شخصیتم را عوض خواهد کرد. ولی به‌هرحال، بعد از تقلاهای فراوان، توانستم به آن رشته‌ی باقی‌مانده از خودِ قبلی‌ام، چنگ بزنم و دوباره راهم را به سوی کسی که بودم و دوست داشتم، پیدا کنم.

البته ناگفته نماند که این بحران، خصوصیاتی برایم به ارث گذاشت که به نظر خودم، می‌شود صفات زائد را از آن‌ها بیرون کشید و وجوه مثبت باقی‌مانده را برای ترمیم و به‌روز رسانیِ خصوصیات گذشته‌ام به کار برد. در نتیجه همان‌طور که پیداست، نسبت به بخشِ زیادی از این بحران، احساسِ پشیمانی نمی‌کنم چرا که باعث شد، با تجهیزات بیشتری در مسیری که می‌خواستم، قرار بگیرم. خلاصه، این ماجرای احوالِ درونیِ کنونی‌ام است. می‌شود گفت از جنگی برگشته‌ام که غنیمت‌هایش، انرژی بیشتر، هدف بزرگ‌تر و دید عمیق‌تر است که در مقابله با جنگ‌های بعدی، کارآمد خواهند بود.

از احوالِ غیر درونی‌ام این‌که امسال، سال کنکور را در پیش دارم و بالاخره، وقت منسجم شدن و برنامه‌ریزی است. در گذشته، خیلی نسبت به کنکوری‌شدن حس بد و بی‌مزه‌ای داشتم چرا که فکر این‌که مجبور شوم درس‌های نه‌چندان مفیدِ دبیرستان را، بارها و بارها پشت سر هم، دوره کنم، برایم طاقت‌فرسا بود. ولی حالا چنین حسی ندارم. البته هنوز به نه‌چندان مفید بودنِ این دروس، باور کامل دارم ولی بعد از چند ماه درس‌خواندن، کم‌کم دستم آمده که چطور از لابه‌لای همین مطالب، مفاهیم موردنظر خود و به دردبخورتری را بیرون بکشم و از درس‌خواندن لذت ببرم.

خلاصه، وضعیت از این قرار است. درس و مطالعه‌ی خارج از درس و انیمه دیدن و نوشتن که از همین امروز، به لیست فعالیت‌هایم اضافه کردم و این چیز‌ها!

 

Saturday, May 03, 2014

How glorious the pain...



I write today to forget. I write today to burn the bitter flesh-eating memories. today, I write. may it help me to once again step in the long-forgotten path of redemption. today, I write, to kill this beast of anger inside of me, to throw it out of my life and let it be gone by the wind. today, I write, to cleanse my severed soul from the dust of the rotten past. to become once again, pure, without attachments, without pollution, without corruption.
And now, this is the end of The Nightmare. The moment that I redeem my lost self & all that has been taken away from me. the freedom of my mind, the peace of my thoughts, the strength of my soul & the purity of my breath.