امشب دلم خواست بنویسم. نه که تمام این مدت ننوشته باشم، اما همه یا پراکندهگوییهای مختصر بوده یا خزعبلات حقوقی و البته هیچکدام اینجا نبوده. امشب هم همان افکار پراکنده بودند که تصمیم بر نوشتهشدن گرفتند اما این بار با لحن وبلاگی در ذهنم طنین انداختند؛ لحنی که مدتها بود اینجا منعکس نشده بود. لحن افکار این روزها، یا تکجملههای کپشنیاست یا مکالمههای جدالی و هرآنچه که روزگاری شیرینی زنده ماندن بود، حالا دیگر دفن شده زیر آوار اجتماع و زندگی از نوع قراردادیاش.
البته که قصد نالیدن ندارم و این نوع زندگی هم هرچند کسلکننده و بیخلاقیت، نظم و برنامهریزی لذتبخشی دارد، اما همین که میبینم در حین نوشتن صدایی در پسزمینهی ذهنم با سرزنش میگوید: «داری ناله میکنی!» و بلافاصله بعدش خود را ملزم میکنم که بنویسم قصد نالیدن ندارم، خود اوج تلخی این دنیا را نشانم میدهد. دنیایی که حتی در هنگام یادداشت نوشتن برای خود، خود را قضاوت میکنم. دنیایی که تظاهر عادت شده، دنیایی که خود اولین پایمالکنندگان آزادی خودیم، دنیایی پر از زندانهای ذهنی که هرگونه خلاقیتی را خشک و خاکستری کرده. آخ که چقدر دلم برای این خلاقیت تنگ شده. برای آن رویاها و طرحها و ایدهها. آن جادویی که واقعگرایی جایش را گرفت. من چندان عوض نشدم، تقریباً همانم که بودم. هنوز کتاب میخوانم و زیاد مینویسم و بددهنم. هنوز داستانهای فانتزی دوست دارم و انیمه میبینم. هنوز یک الیتیستم و تا حد امکان از آدمها دوری میکنم. هنوز بیاعتقادم و مشکوکم؛ اما دیگر جادو ندارم، دیگر از تاریکی نمیترسم، دیگر داستان نمینویسم، دیگر کمالگرا نیستم، دیگر هنگام موزیک گوش دادن مور مور نمیشوم، دیگر به رنگ کلمات توجهی نمیکنم، دیگر اعداد برایم شخصیت ندارند، دیگر چراغهای شهر چشمانم را نمیدزدند. واقعیت مرا بلعیده و من با برنامهریزی لحظه به لحظهی این واقعیت، هرچه بیشتر به او اجازهی تسلط میدهم. آرزویم گریز است اما دیگر خوب میدانم که نه تنها گریز بلکه هیچ اقدام دیگری، به ورا، منتهی نمیشود پس همینجا در همین روزهای خاکستری میمانم و خود را قانع میکنم که حالا که واقعیت را انتخاب کردهام، پس باید واقعیتم را شکوهمند بسازم؛ میدانم هرگز جادویی نخواهد بود، اما شکوهمند شاید. البته که خوب میدانم این هم توجیهی دیگر است اما آنچنان غرق در زندگی عادی و عادی بودن شدهام که دیگر ناامیدی بلد نیستم. جامعه برای من یک سم مهلک بود. آن زمان که به ناچار پا بدان گذاشتم، چیزی جز مشکی نمیپوشیدم و میدانستم که از درون سرشارم از رنگ. حالا دیگر همه رنگی میپوشم اما تنها رنگی که در خود حس میکنم، خاکستری است. جامعه برایم یک اکسیر مریض بود که شادی و ناراحتی، عشق و نفرت و امید و ناامیدیام را گرفت و تبدیلم کرد به عنصری مفید برای اجتماع. من یک شهروند مفیدم، من در مسیر آمادهسازی خود برای فایدهرسانی بیشترم. من، من گریزان از جامعه، من مضطرب از انسان بودن، من همیشه تنها، حالا عضویام در هرآنچه آزارم میدهد و در تقلایم برای بقا و ارتقای جهانی که از آن بیزارم. این است آنچه جامعه با من کرد؛ چه خوب کرد و البته چه بد کرد.
البته که قصد نالیدن ندارم و این نوع زندگی هم هرچند کسلکننده و بیخلاقیت، نظم و برنامهریزی لذتبخشی دارد، اما همین که میبینم در حین نوشتن صدایی در پسزمینهی ذهنم با سرزنش میگوید: «داری ناله میکنی!» و بلافاصله بعدش خود را ملزم میکنم که بنویسم قصد نالیدن ندارم، خود اوج تلخی این دنیا را نشانم میدهد. دنیایی که حتی در هنگام یادداشت نوشتن برای خود، خود را قضاوت میکنم. دنیایی که تظاهر عادت شده، دنیایی که خود اولین پایمالکنندگان آزادی خودیم، دنیایی پر از زندانهای ذهنی که هرگونه خلاقیتی را خشک و خاکستری کرده. آخ که چقدر دلم برای این خلاقیت تنگ شده. برای آن رویاها و طرحها و ایدهها. آن جادویی که واقعگرایی جایش را گرفت. من چندان عوض نشدم، تقریباً همانم که بودم. هنوز کتاب میخوانم و زیاد مینویسم و بددهنم. هنوز داستانهای فانتزی دوست دارم و انیمه میبینم. هنوز یک الیتیستم و تا حد امکان از آدمها دوری میکنم. هنوز بیاعتقادم و مشکوکم؛ اما دیگر جادو ندارم، دیگر از تاریکی نمیترسم، دیگر داستان نمینویسم، دیگر کمالگرا نیستم، دیگر هنگام موزیک گوش دادن مور مور نمیشوم، دیگر به رنگ کلمات توجهی نمیکنم، دیگر اعداد برایم شخصیت ندارند، دیگر چراغهای شهر چشمانم را نمیدزدند. واقعیت مرا بلعیده و من با برنامهریزی لحظه به لحظهی این واقعیت، هرچه بیشتر به او اجازهی تسلط میدهم. آرزویم گریز است اما دیگر خوب میدانم که نه تنها گریز بلکه هیچ اقدام دیگری، به ورا، منتهی نمیشود پس همینجا در همین روزهای خاکستری میمانم و خود را قانع میکنم که حالا که واقعیت را انتخاب کردهام، پس باید واقعیتم را شکوهمند بسازم؛ میدانم هرگز جادویی نخواهد بود، اما شکوهمند شاید. البته که خوب میدانم این هم توجیهی دیگر است اما آنچنان غرق در زندگی عادی و عادی بودن شدهام که دیگر ناامیدی بلد نیستم. جامعه برای من یک سم مهلک بود. آن زمان که به ناچار پا بدان گذاشتم، چیزی جز مشکی نمیپوشیدم و میدانستم که از درون سرشارم از رنگ. حالا دیگر همه رنگی میپوشم اما تنها رنگی که در خود حس میکنم، خاکستری است. جامعه برایم یک اکسیر مریض بود که شادی و ناراحتی، عشق و نفرت و امید و ناامیدیام را گرفت و تبدیلم کرد به عنصری مفید برای اجتماع. من یک شهروند مفیدم، من در مسیر آمادهسازی خود برای فایدهرسانی بیشترم. من، من گریزان از جامعه، من مضطرب از انسان بودن، من همیشه تنها، حالا عضویام در هرآنچه آزارم میدهد و در تقلایم برای بقا و ارتقای جهانی که از آن بیزارم. این است آنچه جامعه با من کرد؛ چه خوب کرد و البته چه بد کرد.
خیلی پراکنده گفتم و خیلی سادهتر و واضحتر از آنچه سبک من است، نوشتم. حالا که یک دور خواندمش، متوجه شدم جامعهپسند نوشتم. افسوس. افسوس بدون علامت تعجب. اگر روزی بتوانم حد وسط واقعیت بیرون و جادوی درونم را پیدا کنم، آن روز میتوانم بگویم خوشبختم. اما افسوس که جوانی در گذر است و خوشبختی نه چندان نزدیک.
پینوشت: کل فونت و پاراگرافها و خطوط بلاگ به هم ریخته و من حال درست کردن ندارم؛ این است پیری.
پی پینوشت: پستهای قدیمی را خواندم، الان به نظرم شرمآور بودند؛ این است پیری.
پینوشت: کل فونت و پاراگرافها و خطوط بلاگ به هم ریخته و من حال درست کردن ندارم؛ این است پیری.
پی پینوشت: پستهای قدیمی را خواندم، الان به نظرم شرمآور بودند؛ این است پیری.